شنبه 15 دی 1403
دشواریهای مفاهیم تیزهوشی
قسمت دوم
مفاهیم استعداد در منظر تاریخی
استعداد یا تیزهوشی، در دیدگاه علمی به عنوان تأثیر متقابل بین چندین مؤلفه روانشناختی، نتیجه تمایلات ژنتیکی خاص یا به عنوان نتیجه فرآیندهای یادگیری دیده می شود. از منظر تاریخی می توان گالتون (1883) و کمی بعد، بینه (بینه و سیمون، 1916) را به عنوان پیشرو در تحقیقات استعداد عنوان کرد. اعتقادات اساسی آنها، این که استعداد را می توان اندازه گیری کرد و اینکه از فردی به فرد دیگر از نظر شیب رشد و نه کیفیت متفاوت است، منجر به انقلابی در درک استعداد های ذاتی شد.
در ابتدا بهتر است بین giftedness و talent تمایز ایجاد کنیم. اگرچه معمولا از عبارت giftedness and talent بخاطر نبود معنای دقیق برای این دو اصطلاح استفاده می شود ولی برخی بین آندو تفاوت قائل شده اند. اساساً، «giftedness» به تواناییها یا استعداد های طبیعی و ذاتی اشاره دارد و معمولاً تنها 10 درصد از جمعیت را تشکیل میدهد، در حالی که «talent» به مهارتها یا تواناییهای پرورش یافته اشاره دارد. اینها اشاره به برندگان جایزه یا "بچه باهوش ها" است. بنابراین، یک دانش آموز می تواند یا با استعداد ذاتی باشد، یا با استعداد پرورش یافته ، یا هیچ کدام.
بطور دقیق تر، giftedness که ما آن را تیزهوشی ترجمه می کنیم اصطلاحی است که به افرادی اطلاق می شود که در یک یا چند زمینه دارای توانایی یا پتانسیل ذاتی هستند. این ممکن است شامل زمینه هایی مانند توانایی فکری، هنری یا فیزیکی باشد. تیزهوشی اغلب از طریق آزمونها یا ارزیابیهایی که تواناییهای یک فرد را در مقایسه با افراد هم سن و سال اندازهگیری میکند، شناسایی میشود.
از سوی دیگر، talent را که می توان استعداد درخشان نامید اصطلاحی است که به توانایی یا استعدادی اطلاق میشود که فرد باید برای انجام یک مهارت خاص بیاموزد. talent را می توان با تمرین و آموزش پرورش داد.
در حالی که giftedness ممکن است بیشتر به پتانسیل ذاتی "خام" اشاره داشته باشد که می تواند در طیف گسترده ای از توانایی ها به کار رود، talent اغلب خاص تر است و بر یک مهارت یا حوزه تخصصی خاص متمرکز است. نتیجه این است که giftedness اغلب پایه و اساس رشد talent است، به ویژه از نظر مهارت های پیچیده تر، مانند رهبری، تجزیه و تحلیل و حل مسئله.
ما در این بخش برای سادگی مطلب از واژه استعداد برای هر دو اصطلاح استفاده می کنیم. امروزه، نگاهی به ادبیات مربوط به تحقیقات استعدادها میتواند کاملاً گیجکننده باشد، زیرا تعاریف شگفتانگیز برای تیزهوشان یا افراد با استعداد وجود دارد. یک تعریف متداول، که بسیاری از مطالعات تحقیقاتی بر آن مبتنی است، استعداد را با سطوح بالای هوش برابر میداند. غالباً یک نقطه دلخواه تعیین می شود که فراتر از آن فرد با استعداد در نظر گرفته می شود. تعاریف دیگر از استعداد از این تعریف محدود گسترش یافته و به دستاوردهای استثنایی در حوزه های مختلف ادامه یافته است. به عنوان مثال، توانایی های فکری، تفکر خلاق، توانایی های علمی، کیفیت های رهبری اجتماعی، توانایی های مکانیکی و توانایی های هنری را می توان نام برد. تعریف دیگری که مکرراً از تیزهوشان (کودکان) نقل شده است توسط مارلند (1972) بیان شده است. کودکان با استعداد کسانی هستند که توسط افراد واجد شرایط حرفهای شناسایی میشوند که به واسطه تواناییهای برجسته، توانایی عملکرد بالایی دارند. به طور مشابه، هلر (1989) استعداد را به عنوان پتانسیل شناختی و انگیزشی فردی - و همچنین شرایط اجتماعی و فرهنگی - برای دستیابی به عملکرد عالی در یک یا چند زمینه مانند ریاضیات، زبانها، یا حوزههای هنری با توجه به تئوریهای دشوار در مقابل وظایف عملی بکار برده است..
بارز در این تعریف این است که مبتنی بر پتانسیل های موفقیت است که لزوماً نیازی به تحقق ندارند. با این حال، تعاریف مبتنی بر عملکرد را نیز می توان یافت. به عنوان مثال، گوتزه (1916) نوشت که استعداد را فقط می توان با موفقیت سنجید. به طور مشابه، تاننباوم (1986) استعداد را محصول فرآیند برچسبگذاری میداند و افراد مستعد مربوطه را به عنوان «مشارکت کنندگان برجسته در هنر، علوم، ادبیات و رفاه عمومی همنوعان» میبیند. علاوه بر این، او استعداد واقعی را برای بزرگسالان محفوظ میدارد، استعدادی که با موفقیتهای خاص مشخص میشود، در حالی که به کودکان فقط میتوان استعداد بالقوه را نسبت داد. با این حال، عقیده عمومی این است که مستعدها لزوماً نیازی به نشان دادن برتری موفقیت ندارند، بلکه می توانند راحت تر از سایر افراد به این وضعیت دست یابند. کسانی که به سطوحی که بالقوه آنها پیش بینی می کند نمی رسند، کم موفقیت یا کم پیشرفت نامیده می شوند.
تصورات مربوط به سازه استعداد
صرف نظر از این که آیا یک مفهوم روانسنجی از توانایی بالا از نظر تمایل به دستاوردهای خارقالعاده (در زمینههای خاص) در نظر گرفته میشود یا یک تصور شناختی در مورد حیطه شایستگی خاص در مقابل عملکرد به معنای برتری موفقیت، متوجه میشویم که تمام نظریههای جدید تمایل به مدلهای چند بعدی با توانایی بالا دارند. مفاهیم تشخیصی و پرورشی مبتنی بر نظری به فرمولبندیهای چند بعدی نیاز دارند که نمیتوانند به اندازه کافی از طریق تعاریف IQ (تکبعدی) که توسط سطوح برش ذاتی در مدل مبتنی بر مقادیر آستانه محدود شدهاند، محقق شوند.
در اوایل کودکی، توانایی در ابتدا خود را به عنوان یک پتانسیل رفتاری فردی نسبتاً نامشخص نشان می دهد. در اینجا، تعامل با محیط یادگیری اجتماعی برای کودکان با استعداد بسیار مهم است، زیرا تأثیر متقابل بین رفتارهای کودک و شیوه های پرورش والدین مشخص است. طبق نظر اسکار و مک کارتنی (1983)، پتانسیلهای توانایی موروثی - از جمله تفاوتهای هوشی بین فردی - برای انتخاب فردی و مشارکت محرکهای اطلاعاتی ارائهشده توسط محیط اجتماعی یا در دسترس قرار گرفتن از طریق محیط اجتماعی مرتبط میشوند.
تئوریهای هوش و استعداد مدرن از مفاهیم خاص حوزه حمایت میکنند، که مدل هوش چندگانه توسعهیافته توسط گاردنر یا مدل استعداد پویای مونیخ (میونیک1) نمونه خاص آن هستند. گاردنر هفت هوش را متمایز می کند:
(1) هوش زبانی. این شامل حساسیت به تعاریف کلمات و همچنین مهارت های موثر حافظه مبتنی بر زبان است.
(2) هوش منطقی-ریاضی. در اینجا به توانایی های تفکر منطقی عمومی و خاص ریاضی اشاره می شود.
(3) هوش فضایی. این شکل از هوش به درک فضا و همچنین توانایی های مربوط به حافظه فضایی و فرآیندهای فکری اشاره دارد.
(4) هوش جسمانی- حرکتی. توانایی های روانی-حرکتی در این نوع مد نظر است، به عنوان مثال در موفقیت در زمینه های دو و میدانی یا رقص.
(5) هوش موسیقایی. این نه تنها شامل صلاحیت های موسیقایی در باریک ترین شکل کارکرد حواس می شود، بلکه شامل حالت و عاطفه نیز می شود.
(6) هوش درون فردی. این به حساسیت نسبت به دنیای حسی خود اشاره دارد.
(7) هوش بین فردی. این مفهوم از هوش اجتماعی در درجه اول به توانایی درک متفاوت نیازهای دیگران اشاره دارد.
اخیراً گاردنر یک نوع دیگر از هوش را به این هفت نوع اضافه کرده است و دو نوع دیگر را به عنوان کاندیدای گنجاندن پیشنهاد کرده است:
(8) هوش طبیعی. در اینجا گاردنر به توانایی تشخیص الگوها در دنیای زنده اشاره می کند.
هوش وجودی (در اسطوره، هنر، علم، فلسفه) و هوش معنوی (هر چه که ممکن است معنای آن باشد) گاردنر به دلیل فقدان (تا کنون) اعتبار تجربی، به عنوان کاندیدای هوش نامیده می شوند.
در همین راستا، محتوای مدل استعداد مونیخ (میونیک) بین اشکال نسبتاً مستقل توانایی که خود مربوط به حوزههای موفقیت خاص هستند، تمایز قائل میشود. علاوه بر هوش (زبانی، ریاضی، فنی-سازنده و سایر ابعاد)، ابعاد استعداد زیر نیز بررسی شده است: (1) خلاقیت (اصالت، بهره وری، بسط، انعطاف پذیری، و غیره). (2) شایستگی اجتماعی (توانایی برنامه ریزی، رهبری و کنترل تعاملات اجتماعی در میان دیگران). (3) توانایی های موسیقی-هنری (یعنی موسیقیایی). (4) روان حرکتی (مهارت های حرکتی دست و بدن). (5) هوش عملی (یعنی فرماندهی بر چالش ها یا مشکلات روزانه و یا حرفه ای).
مدل مونیخ (میونیک) از استعداد یک رویکرد چند عاملی برای توضیح استعداد و توسعه آن استفاده می کند. این مدل بر اساس چهار بعد چند عاملی وابسته به هم است: عوامل استعداد (نسبتا مستقل)، حوزههای عملکردی حاصل، عوامل شخصیتی و عوامل محیطی. دو مورد آخر انتقال از استعداد (ذاتی) به عملکرد را تعدیل می کنند.
در مدل مونیخ (میونیک) عوامل استعداد شامل هفت توانایی زیر است: توانایی های فکری، توانایی های خلاق، صلاحیت اجتماعی، هوش عملی، توانایی های هنری، موسیقیایی، و مهارت های روانی حرکتی.
هشت حوزه عملکرد عبارتند از: ریاضیات، علوم طبیعی، تکنولوژی، علوم کامپیوتر، شطرنج، هنر (موسیقی، نقاشی)، زبان ها، دو و میدانی، ورزش، و رابطه اجتماعی.
ویژگیهای مهم شخصیت غیرشناختی که توسط عوامل استعداد تعدیل میشوند و تعدیلکننده استعداد و عملکرد هستند عبارتند از: مقابله با استرس، انگیزه پیشرفت، استراتژی های یادگیری و کار، کنترل انتظارات، امید به موفقیت در مقابل ترس از شکست، عطش دانش، و خودپنداره.
شرایط محیطی مهم که توسط عوامل استعداد تعدیل می شود و تعدیل کننده استعداد و عملکرد هستند عبارتند از: جّو و فضای خانواده، تعداد خواهر و برادر و موقعیت خواهر و برادر، سطح تحصیلات والدین، تحریک محیطی خانه، خواسته ها و عملکرد ساخته شده در خانه، محیط یادگیری آشنا، جّو و فضای کلاس، کیفیت آموزش، یادگیری و آموزش متمایز، سبک آموزشی، واکنش های اجتماعی به موفقیت و شکست، و رویدادهای حیاتی زندگی.
این ابعاد استعداد - مانند نظریه گاردنر - بیانگر توانایی بنیادی است، اما به هیچ وجه همه اشکال ممکن نیست. در گونهای از مدل پیشنهاد شده توسط زیگلر و پرلث (1997)، تلاشی برای ایجاد ارتباط بین تحقیقات استعداد و تحقیقات تخصص انجام شده است. مدل آنها از شروع یک فعالیت تا دستیابی به وضعیت متخصص را در بر می گیرد. در این مدل، شرایط پیشین و حاشیه ای اجراهای استثنایی به همان اندازه کاربرد استعدادها در فرآیند یادگیری، فعال در نظر گرفته می شود. گرایشهای عملکرد درونی فرد که حداکثر سطوح عملکرد را تعیین میکنند، بهعنوان شرایط پیشین عملکردهای استثنایی فرض میشوند.
پیرو نظریه آکرمن (1987، 1992)، عوامل شناختی، ادراکی و استعداد حرکتی متمایز میشوند که به موجب آن اهمیت پیشدانش خاص حوزه نیز اضافه میشود. با این حال، تنها عوامل استعداد بسیار تخمینی نام برده شده است، که البته، باید برای رشته های شغلی به طور دقیق تری تقسیم شوند. به عنوان مثال، توانایی های شناختی را می توان بیشتر به توانایی های خلاق، تحلیلی یا منطقی تقسیم کرد.
عوامل استعداد به شرایط حاشیه ای مطلوب برای استفاده از آنها نیاز دارند. بدون یادگیری فعال که از طریق ویژگی های شخصیتی مطلوب و ویژگی های محیطی مناسب پشتیبانی می شود، استعدادها بدون استفاده از بین می روند. بر این اساس، عملکرد حاصل در یک مقطع زمانی معین، به عنوان محصول تأثیر متقابل عوامل استعداد، انگیزه و محیط است که به صورت تحلیلی در مدل متمایز شدهاند.
باید روشن باشد که فرآیندها متقابل هستند و تعدیل چندگانه بین این عوامل صورت می گیرد. توسعه تخصص وابسته به استفاده از فرصتهای تجربه و یادگیری است که در محیط ارائه میشود، اما نباید به عنوان عوامل ایستا در نظر گرفته شود. در مقابل آن، افراد با استعداد باید عمداً با توجه به تواناییهای در حال رشد خود به دنبال آنها باشند و آنها را با سطح عملکرد افزایش یافته خود مطابقت دهند. بنابراین، جّو مشارکت مبتنی بر عملکرد احتمالاً می تواند انگیزه عملکرد فردی نامطلوب را از بین ببرد. در همین راستا، پیش شرط های عملکرد فکری غیربهینه را می توان با پیشنهادات آموزشی بیشتر در مشارکت جبران کرد. بنابراین، نه تنها یک دامنه خاص در مورد حوزه های کاری متمرکز بر آن قابل انتظار است، بلکه یک فرآیند تخصصی بسیار فردی نیز قابل انتظار است.
یک مفهوم روانی-اجتماعی از توانایی بالا توسط تاننبام (1983، 1991) پیشنهاد شده است. در اینجا استقلال هر نوع استعداد از مطالبات اجتماعی و زمینه های اعتبار مورد تاکید قرار می گیرد. علاوه بر این، تاننبام به نقش عوامل شانس در تبدیل استعداد بالقوه فردی به رفتار موفقیت اشاره می کند. هلر و هانی (1986) رویدادهای حیاتی زندگی را مورد بحث قرار می دهند، در حالی که فلدهاسن (1986) خودپنداره را به عنوان متغیر محوری شخصیت در میان افراد بسیار با استعداد می بیند. چنین مفاهیم توانایی متمایز نه تنها برای شناسایی نوجوانان با استعداد بسیار مرتبط است، بلکه برای حمایت از اعضای بسیار با استعداد حوزه های خاص نیز مرتبط است.
در نهایت، باید نگاهی کوتاه به مدل سه حلقه ای تاثیرگذار رنزولی (1978، 1986) از توانایی بالا انداخت، که در این بین توسط مانکس (1990) از دیدگاه روانشناختی رشدی محیطهای اجتماعی خانواده، مدرسه و گروه همسالان توسعه یافته است. علیرغم برخی انتقادات - قابل توجیه - از چنین مدلهای ضمنی، آنها اغلب تمایل زیادی به مشکلات عملی روانشناسان تربیتی نشان می دهند (استرنبرگ، 1993)، که ممکن است جذابیت مدل رنزولی را توضیح دهد: در این مدل استعداد به عنوان مفهوم تصادف خوش شانس بالاتر از حد متوسط (عمومی) هوش، خلاقیت و تعهد به کار در نظر گرفته می شود.
به طور کلی، مدلهای پویا همانطور که در تحقیقات مبتنی بر رویکردهای شناختی مفهومسازی میشوند، به نظر میرسد برای نیازهای عملی مؤثرتر از مدلهای روانسنجی توانایی هستند که در تحقیقات مبتنی بر ژنتیک و عصبشناسی و همچنین در شاخههای رشدی و افتراقی تحقیق و عمل روانشناختی و تشخیصی ترجیح داده میشوند.
هر دو پارادایم تحقیق ضروری هستند، به طوری که در یک نگاه سودمندگرایانه که در کاربردهای آموزشی به ارمغان می آورند، کارکردهای تکمیلی آنها را به پیش می برد. در حالی که نظریههای استعدادی که تاکنون مورد بحث قرار گرفتهاند، کم و بیش مبتنی بر روانسنجی بوده و در نتیجه بر تواناییها و ویژگیها متمرکز شدهاند، تحقیقات اخیر مبتنی بر روانشناسی شناختی اهمیت جدیدی پیدا کرده است. در اینجا مدلهای پردازش اطلاعات مانند نظریه مؤلفههای شناختی که توسط استرنبرگ و گروه تحقیقاتی او توسعه یافته است (استرنبرگ و دیویدسون، 1986) برجسته شده است. در توسعه بیشتر نظریه های تحقیقاتی قبلی در مورد تفکر آنالوگ (استرنبرگ، 1977)، استرنبرگ (1985) نظریه سه پایه ای هوش خود را ارائه می دهد.
مجله تخصصی روانشناسی تربیتی شناختی
محمود دلیر عبدی نیا
روانشناس تربیتی با دیدگاه شناختی
دانش آموخته دانشگاه تهران
استفاده از مطالب ارائه شده در این پایگاه، صرفا با ذکر منبع آزاد می باشد.